تنها راه پیر نشدن، مردن است. این یک واقعیت است. هرچقدر هم تلخ باشد باید آن را بپذریریم. زندگی کردن چیزی نیست جز حرکت به سوی مرگ. اما این مسیر ارزش طی کردن را دارد. وقتی به میانه مسیر میرسیم یا به قول معروف وارد میانسالی میشویم، مقصد این راه و جاده برامون قابل لمستر میشود. دلهره میانسالی چیزیست که در کتابها و فیلمها از آن زیاد گفتهاند: مردان میاسنالی که ماشینهای اسپرت و معشوقههای جوان میگیرند و دچار شیدایی میشوند. اما اکثرا در این روایتها زنان غمگینند و در حسرت جوانی و زیبایی و یا مشغول حسادتورزی به زنان جوانتر.
به عنوان زنی که وارد میانسالی شدم باید بگویم که این روایتهای کلیشهای، تنها راه میانسالی نیستند. میانسالی لازم نیست یک بحران باشد میتواند زمانی برای شکوفایی و رشد باشهد. میتوانیم در این مرحله از زندگی، فصلی تازه را شروع کنیم.
در آستانه چهل و شش سالگی چیزی که برای من از همیشه روشنتر است این است که من تازه بلد شدهآم چه جوری زندگی کنم. انگار که تمام دهه بیست و سی سیاهمشق و تمرین بوده و حالا دارم درسهایم را پس میدم. دهه بیست برای من پر از سردرگمی بود، ناگهان از محیط امن خانواده باید وارد جامعه بشی و یک بعد اجتماعی برای خودت تعریف کنی، میخواهم چه کار کنم؟ چطور میخواهم جای خودم را در اجتماع تعریف کنم؟ اصلا از زندگی چه میخواهم؟ در میانه دهه سی تازه بعد اجتماعیم داشت شکل میگرفت و داشتم آرام آرام در این پیلهای که ده-پانزده سال مشغول تنیدنش بودم جا گرم میکردم. اما دهه چهل زمانی است که از پیله بیرون میایی و دنیا را با ولع میخواهی ببلعی.
به نظرم ما زنان باید بیشتر و بیشتر از این مرحله از زندگیمان بنویسسیم و صحبت کنیم و به زنان جوانتر یاد بدهیم که میتوانند میانسالی را جوری دیگری زندگی کنند و لازم نیست که با پیر شدن در جنگ باشند.
درک ریشه دلهره و ساختن حقیقتی نو:
برای اینکه بتوانیم دلهره میانسالی را کم کنیم لازم است که ریشههای آن را اول درک کنیم. ما در دنیایی زندگی میکنیم که جوانی به عنوان یک ارزش تعریف شده به ویژه برای زنان. به ما از کودکی گفته میشود که سرمایه اصلی ما زنان زیبایی و ظاهر ماست که با گذر زمان از دست میرود و به همین دلیل پنجرهای محدود برای رسیدن به «دستاوردهایی» داریم که جامعه برای ما به عنوان عناصر اصلی رسیدن به خوشبختی و موفقیت تعریف کرده. در این نوع جهانبینی که بخشی از فرهنگ ما بوده و هست و نوعی از آن هم توسط حکومت تبلیغ میشود و حالا امروز میبینیم که نوعی از آن هم توسط نهاد قدرت در آمریکا دارد مدام به خورد جهان داده میشود، زنان باید هدف اصلیشان یافتن شوهر باشد و فرزندآوری و بعد هم تربیت ونگهداری ازین خانواده و از نظرشان زنانی که نتوانند به این دستاوردها برسند در میانسالی چیزی جز سرخوردگی، حسرت و پشمیانی منتظرشان نیست. همسر یافتن چه همجنس چه غیرهمجنس، فرزند آوردن و مادری کردن و نگهداری از خانواده، هیچ یک به خودی خود بد نیستند و من و خیلی از ما مدیون مادرانمان هستیم که زندگیهای خودشون را صرف ما کردند، پس بحث من اصلا آن نیست. اما وقتی گفته میشود که تنها هدف زندگی ما زنان باید در این خلاصه بشود آنوقت است که من با آن مشکل دارم. وقتی از کودکی، دختربچهها این پیامها را گرفتند و مدام در فیلم و داستان به ما هشدار داده میشود که وقت کم است و هر روز دارد از ارزش ما کم میشود چون پوستمان دیگه مثل بیست سالگیمان نیست یا کمرمان به باریکی گذشته نیست و به همین دلیل خواستنی و شایسته دوست داشته شدن نیستیم، من به زنان جوان حق میدهم دلهره داشته باشند. من به زن میانسالی که مجرد است و یا مثلا فرزند ندارد حق میدهم که منتظر پشیمانی باشد. ما باید این پیامها را تغییر بدهیم و این دقیقا دلیل نوشتن این یاداشت است. ما باید به دختربچهها و زنان جوان یاد بدهیم که ارزششان به زیباییشان و قدرت باروریشان نیست.
من زنی هستم که انتخاب کردهام فرزند نداشته باشم. داشتن فرزند هیچوقت در زندگیم بخشی از اولویتم نبوده. دفترهای خاطراتم را که میخوانم همیشه از عاشقی و جستجویم برای عشق نوشتم، از داشتن ایک تاق یا چهاردیواری از آن خود، از سفر کردن با دوستان و معشوق، از کار کردن و رشد حرفهای ولی جایی از مادری ننوشتم. در میانه دهه سی زندگیم پیامهایی که در طول سالها در خودم درونی کرده بودم در من دلهرهای برای مدتی کوتاه ایجاد کردند.
همیشه به ما زنانی که میگوییم میخواهیم بچّه دار نشویم میگویند «پیشمان میشوی». من تمام مدت در انتظار پشیمانی بودم، جوری که فکر میکردم نکند حالا که حس پشیمانی ندارم برای اینست که سرم با کونم مشغول گلکوچیک است و اگر شاید کمی بالغانهتر فکر کنم حتما حس پشیمانی داشته باشم!! در این حد!!!! این پیامهای فرهنگی تا این حد ما و زندگیهایمان را کنترل میکنند خیلی جاهای زندگی ما نمیتوانیم تشخیص بدیم که آیا آنچه را که میخواهیم واقعا خواسته ماست یا چیزیست که فرهنگ و جامعه به ماگفته باید بخواهیم. یکسالی من درگیر این موضوع بودم. تا حدی که رفتم به یک کلینیک برای گرفتن اطلاعات درباره فریز کردن تخمک! چقدر کار خوبی کردم که این قدم را برداشتم چون فقط پتج دقیقه از ویزیتم با دکتر گذشته بود که برای همیشه مطمئن شدم که من نمیخواهم بچهدار شوم. وقتی که دکتر داشت از پروسهای میگفت که باید طی کنم، ناگهان لامپی در سرم روشن شد و متوجه شدم که من اصلا و ابدا حاضر نیستم این کارها را با خودم و بدنم بکنم تا شاید روزی بتوانم بچهدار شوم. وسط حرف دکتر پریدم و گفتم:واقعا ممنونم! من هیچوقت به این اندازه مطمئن نبودم که چنین چیزی را نمیخواهم. از آن دفتر بیرون آمدم و دیگر هرگز پشتم را نگاه نکردم. از آن روز بیش از یک دهه گذشته و من از همیشه ازین انتخابم خوشحالترم.
برای اینکه ما بتوانیم در میانسالی خوشحال باشیم و حسرت و پشیمانی نداشته باشیم یا کم داشته باشیم باید جوری زندگی کنیم که انتخابهایمان اصالت فردی داشته باشند. البته «اصالت انتخاب» یک چیز نسبی است و واقعیت این است که هیچ یک از انتخابهای ما در یک خلا فرهنگی و اجتماعی اتفاق نمیافتند که بتوانیم بگوییم صد در صد آلوده به هیچگونه تاثیر بیرونی نیستند اما هرچه این انتخابهای ما به اصیل بودن نزدیکتر باشند احتمال رضایت و حس خوشبختی ما هم بیشتر است. برای اینکه ما بتونیم این نوع انتخابها را بیشتر و بیشتر در زندگیمان داشته باشیم باید زنجیرهای پوسیده فرهنگی را از دست و پای خودمان باز کنیم. فمینیسم برای من در باز کردن این زنجیرها بسیار نقش مثبتی داشت. زمانی که من هیچگونه الگویی جز الگوی رایج «ازدواج-مادری» دور و بر خودم نداشتم، مطالعه فمینیسم به من اسباب فکری لازم را برای تحلیل مسائل داد و جهان بینی جدیدی را در دسترس من قرار داد تا بتوانم با آن خودم را تعریف کنم و به انتخابهای خودم معنی بدهم.
پس شاید بتوانم بگویم اولین و مهمترین گام این است که ذهنتان را باز کنید و با خودتان صادق باشید و ببنینید واقعا در زندگی چه میخواهید. اگر دلتان واقعا میخواهد بچهدار بشوید و یا خانهدار باشید، اصالت انتخاب داشته باشید، چون خوشبختی و رضایت ما در زندگی به همین انتخابهای ما بستگی دارد.
ما باید زنانی تربیت کنیم که توانایی و اعتماد به نفس انتخابهای اصیل دارند، زنانی که جسارت این را دارند که جایگاهشان را در جامعه آنجور که خودشان میپسندند تعریف کنند، زنانی که سکان زندگیشان دست خودشان است و یاد گرفتهاند که خارج از چارچوبهای کهنه فکر کنند و تعاریف زنگزده زنانگی،خوشبختی و موفقیت را پس بزنند، زنانی که برای خود و دیگر زنان دنیای نو را بنا بکنند. مسلما چنین زنانی در میانه زندگی حسرت و پشیمانی کمتری دارند.
پذیرش به جای جنگیدن:
وقتی ما با جهانبینی نو به دنیا و زندگی خود نگاه میکنیم حالا وقت آنست که واقعیتهایی را ببینیم که قابل تغییر نیستند و به جای جنگیدن با آنها، آنها را بپذیریم.
به عنوان یک زن فمینیست، من یاد گرفته ام که ارزشم به جوانیم نیست و در صفحات اجتماعیم همیشه سعی کردم صادقانه درباره این موضوع حرف بزنم. هرچند که من ارزش خودم را به جوانی خودم نمیدانم اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که دور شدن از جوانی لزوما چیز راحت و خوشایندی نیست و به هر حال هیچ یک از ما از تحلیل رفتن خوشحال نمیشویم.
در میانسالی سرعت پیر شدن ما بالا میرود. هر کاری هم بکنی جلوی آن را نمیتوانی بگیری. همانطور که اول یادداشت گفتم تنها راه اینکه جلوی پیری را بگیری اینست که قبل از پیر شدن بمیری. من، زندگی را خیلی دوست دارم و راستش اصلا دلم نمیخواهد الان بمیرم و آرزویم اینست که پیر شوم.
جنگ با پیری، جنگی بیهوده است. هیچکدام از ما بر آن پیروز نمیشویم. مهم نیست چقدر پوستت را بکشی، بوتاکس و فیلر بزنی، این را بخوری یا آن را نخوری در آخر پیر میشوی و هر وقت کنار یک انسان جوان بایستی معلومست که پیری. چند وقت پیش که فیلم ...دمی مور بیرون آمده بود و دمی مور و مارگارت کوالی سی ساله دور دنیا روی فرش قرمزها راه میرفتند این موضوع بیهودگی نبرد با پیری برایم از همیشه روشنتر شد. دمی مور، انتخاب کرده با پیری ظاهری بجنگد، او حق این انتخاب را دارد. او پول خرج کرده و صورتش را کشیده و جراحیهایی کرده تا جوانتر به نظر بیاید. اما واقعیت این است که وقتی کنار زنی جوان میآیستد کاملا پیداست که جوان نیست. هر چقدر پوستت را بکشی، مهم نیست، پوست یک انسان شصت ساله، پوست یک انسان شصت ساله است و همیشه در کنار یک انسان سی ساله تو این تفاوت را میبینی. پوست جوان یک نشاطی دارد که هیچ جراحی و تزریقی نمیتواند آنرا در میانسالی یا پیری احیا کند. پوست تن آدم هرچقدر هم ورزش کنی و کرم فلان بزنی و روتینهای پوستی انجام بدهی در آخر پیر میشود. اسکلت انسان هم تغییر میکند. بدن دمی مور بدن جوانی نیست، منظورم زیبایی هیکل و اینها نیست. این قامت، قامت یک انسان جوان نیست و وقتی کنار ایک انسان جوان ایستاده از همیشه آشکارتر است.
برای همین به نظرم یکی از چیزهایی که میتواند به ما کمک کند در میانسالی آرامش بیشتری داشته باشیم اینست که بپذیریم این جنگی نابرابر است و ما در آن هرگز پیروز نمیشویم. آیا این به این معنی است که لازم نیست از خودمان مراقبت کنیم؟ خیر. پذیرش اینکه این تغییرات غیر قابل اجتناب هستند به این معنی است که ما باید خودمان را برای آنها اماده کنیم. باید جوری زندگی کنیم که بتوانیم بهترین کیفیت زندگی را در مراحل مختلف زیست خودمان داشته باشیم. به جای جنگیدن با میانسالی به داشتن میانسالی یا پیری با کیفیت فکر کنیم.
چند وقت پیش در سفرم به برزیل روی ساحل کوپاکابانا، بدنهای متنوع و زیبای روی ساحل را تماشا میکردم. وقتی خواستم به بدنم روغن ضدآفتاب بزنم به وضوح تغییر پوست بدنم را به ویژه در دوسال اخیر میدیدم. این پوست دیگر پوست جوانی نیست و از جایی به بعد باید صادقانه بگویم که سرعت تغییر چشمگیر است. حتی پوست زانوهایت پیر میشود. پوست قفسه سینه، وای از پوست گردن نگم! هاهاهاها. این تغییرات قابل مشاهده هستند و غیرقابل انکار. اما همانجا پیش خودم فکر کردم که چقدر من بیشتر از آنکه قبلا فکر میکردم توانستم با این موضوع به صلح برسم. دلیلش هم اینست که من به جای اینکه تمرکزم را بر این بگذارم که با این روند بجنگم، تمرکزم را بر این گذاشتهام که بتوانم در این مراحل از زیست خودم، کماکان کیفیت زندگیم را حفظ کنم. به جای اینکه بخواهم سی ساله به نظر بیایم، ترجیح میدهم چهل و شش ساله به نظرم بیایم ولی کماکان بتوانم بزنم و برقصم و از زندگی لذت ببرم. میخواهم کارهایی که ازشان لذت میبرم را کماکان انجام بدهم و البته با پذیرش اینکه بدنم در حال تغییر است.
به جای جنگیدن با این مرحله از زندگی، من خودم را برای داشتن بهترین زندگی در این مرحله، آماده کردم. با ورزش و مراقبت از خود و گوش دادن به بدنم. الان چند ماهیست که نوشیدن الکل را به شدت کم کردم و بدنم بسیار از من متشکر است. پذیرش اینکه این بدن دیگر بدن یک انسان بیست یا سی ساله نیست. من هنوز عاشق عرقخوری و عیش و نوشم ولی باید به بدنم هم گوش بدهم. سفر برزیل، یکی از بهترین سفرهای زندگی من بود. پیش خودم داشتم فکر میکردم یکی از دلایل اینکه اینقدر این سفر، لذتبخش بود همین سنم بود. اینکه یاد گرفتهام چطور زندگی کنم و لذت ببرم و اجازه ندهم پیامهای مخرب، روزم را خراب کنند. اینکه زندگی را به عنوان حرکتی به سوی مرگ پذیرفتهام و با آن در جنگ نیستم.
ما میتوانیم کیفیت زندگیمان رادر مراحل مختلف زیستمان بالا ببریم وقتی که تغییرات را بپذیریم و به بدنمان گوش بدهیم و از ذهن و روانمان مراقبت کنیم. ما زنان به ویژه به دلیل منوپاز یا همان پساقاعدگی، تغییرات گوناگونی را در بدن و ذهنمان تجربه خواهیم کرد که باید یاد بگیریم در طول زمان عوارض این مرحله از زندگی را مدیریت کنیم تا کیفیت زندگیمان را بالا ببریم. هر چقدر هم تزریق زیر پوستت کنی نمیتوانی جلوی منوپاز و تغییرات فیزیکی که به همراه دارد را بگیری اما میتوانی جوری از خودت مراقبت کنی که عوارض منوپاز را مدیریت کنی و کیفیت زندگیت در این دوره را خوب نگه داری.
وقت تجربه کردن به پایان نرسیده:
دوران میانسالی میتواند یکی از بهترین دورهها برای کسب تجربههای جدید در زندگی باشد چون اصولا در این سنین ما خیلی از ترسها و نگرانیهای دوران جوانی را نداریم. بگذارید برایتان مثال بزنم. وقتی کودک هستیم یک نترسی خاصی داریم. بیپروا هستیم. ازینکه «موفق» نباشیم نمیترسیم. اصلا تعریفی از موفقیت نداریم. صرفا میخواهیم تجربه کنیم. عطشی برای زندگی داریم که با مرور زمان کم میشود. خیلی از ترسهای ما اکتسابی هستند. هر چه سن ما بالاتر میرود مخزن ترسها و نگرانیهای ما هم پرتر میشود. پیامهایی که از جامعه و اطرافیانمان میگیرم نقش ترمزهای ما را بازی میکنند. بعد از مدتی میبینیم که خیلی از کارهایی را که دوست داشتیم نکردیم یا به دلیل کمالگرایی یا ترس از قضاوت شدن یا صرفا به خاطر اینکه فکر میکردیم اولویتهایمان باید چیزهای دیگر باشد. به ویژه در فرهنگ ما این خیلی رایج است که بگوییم: دیگه از سن ما گذشته. نه! نگذشته. تا وقتی زنده هستید وقتش است. اگه تواناییش را دارید انجامش بدهید. ما فقط یکبار زندگی میکنیم. اگه همیشه دلت میخواسته بری کلاس رقص ولی خجالت میکشیدی، الان وقتش است. پاشو و برو اسمت را بنویس و برو کلاس رقص، نه به خاطر اینکه در رقصیدن خوبی، بلکه به خاطر اینکه رقصیدن را دوست داری. برو یک زبان جدید یاد بگیر، هر چا هم توانستی چهارتا جمله تمرین کن چون زندگی کوتاهتر ازین حرفهاست که بخواهی خجالت بکشی. اگر همیشه دلت میخواسته فلان عکست را پست کنی ولی نکردی چون از قضاوت دیگران میترسیدی، پستش کن، الان وقتش است. زندگی کوتاهتر ازین حرفهاست که بخواهی کارهایی را که دوست داری، انجام ندهی.
میانسالی به بعد وقت برگشتن به آن بیپروایی کودکی است. وقت اینکه حرفها و قضاوتهای دیگران را به تخمدانهایمان دایورت کنیم و کارهایی را که دوست داریم انجام بدهیم. اگر تا حالا خودتان را به هر دلیلی رقیق کردین الان وقتش است که غلظتتان را بالا ببرید و با شدت بیشتری زندگی کنید. البته توصیه من اینست که هرگز خودتان را رقیق نکنید اما متاسفانه دنیای مردسالار جوری طراحی شده که ما زنان خیلی اوقات باید برای بقای خودمان، خودمان را رقیق کنیم. برای خیلی از ما اما میانسالی زمانیست که استقلال لازم و اعتماد به نفس لازم را داریم تا غلظت خودمان را بالا ببریم البته به شرط اینکه کارهایی را که بالاتر گفتم کرده باشیم و روی خودمان کار کرده باشیم.
اینها بعضی از چیزهاییه که به م در زندگی کمک کردن والبته همه چیزهایی نیست که در زندگی من نقش داشتند. امتیازهای ما در زندگی تجربه زیسته ما را در مراحل مختلف زندگی ما رقم میزنند و انها را از هم متفاوت میکنند. دلم میخواد شما هم از تجربههاتون بگین تا این فضا جایی الهامبخش باشه برای زنان دیگر.
ماچ بهتون.
مرسی که وقت گذاشتی و گوش دادی یا خوندی❣️
سالها دلم میخواست تربیت بدنی بخونم و وارد حیطه حرفه ای ورزشی بشم. ولی همیشه فکر میکردم من به اندازه کافی ظاهرم بی نقص نیست برای اینکه مربی ورزشی باشم و همش خودم و قانع کردم که این کار من نیست و فقط برای دل خودم باید انجامش بدم و سالها پدر خودم و در آوردم که تو کامپیوتر و آی تی فیل هوا کنم. این چیزی بود که برای من ارزش تعریف شده بود. حالا تو سن ۴۷ سالگی برای اولین بار مربی کیک باکسینگ شدم و لذت میبرم از این مسیر. و تو مسیر حرفه ای مربی گری قدم کذاشتم و کلی هدف و برنامه دارم. با وجود تمام پیامهای ذهنی که این دیگه سن این مار نیست. تفاوت تجربه خودم با جوونترها رو میبینم لذت میبرم. من دو سه ماه پیش از این دلهره میانسالی گذر کردم. به اون پذیرش رسیدم. متنت خیلی حرف دل بود. تو خیلی به من به رسیدن به این پذیرش کمک کردی.